باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

دختر غذاخور من

سلام دختر قشنگم . . . روز به روز ماشالا داری خوشگل تر و خواستنی تر میشی اون شکلی که من همیشه دوست داشتم و تو خوابام میدیدم . . . اینو نه اینکه من چون مامانت هستم بگم خونه ی هر دو تا مادربزرگا که میریم همه همینو میگن . . . قربون دختر نانازیم بشم من . . . روز 15 اسفند قرار بود چکاب بشی برای همین هم ما ساعت هشت شب نوبت گرفتیم . خدا را شکر خلوت بود . تا رفتیم داخل قد و وزن و دور سرت گرفته شد که دکتر از قد و دور سرت راضی بود ولی از وزنت که 7 و 200 بود راضی نبود یعنی دقیقا از روزی که واکسن زدی دیگه غذاتو درست نخوردی . . . لیست غذات که کلا عوض شد . صبحا باید ساعت 7 صبحانه بخوری!!!!! دو روز سرلاک دو روز میکس ماست و خرما و پسته و دو روز حریره باد...
20 اسفند 1391

باران تو فوق العاده ای

هیچ عنوانی بهتر از این نتونستم پیدا کنم که برات مطلب بذارم . باران جونم تو یه دختر فوق العاده ای . . . عاطفی و مهربون و مظلوم و خوش اخلاق و لطیف و . . . تو هر روزی که میگذره بیشتر به خصوصیات خوبت پی میبرم . مثلا امروز صبح که بیدار شدم وقتی جاتو عوض کردم قرار شد با پدر جون و مامان خانوم بریم خرید منم کاراتو کردم و خودم یه لیوان شیر خوردم و رفتیم بیرون تو فروشگاه بغل پدرجون بودی و اواز میخوندی بعد هم که خودم بغلت کردم سرتو گذاشتی روشونم و خوابیدی اصلا بیقراری و ناارومی نکردی وقتی مامانم فهمید از صبح که بیدار شدی شیر نخوردی اینقدر دعوام کرد و دلش سوخته بود که اینقدر مظلومی ..... یا بعدازظهرش کمی بیقراری میکردی تا بیام پیشت بعد که تلویزیون ر...
8 اسفند 1391

پایان شش ماهگی دختر عزیزم

عزیز دلم ، دختر عزیزتر از جونم ، بارانم 6 ماه پر خاطره و شیرین را گذروندی و نیم ساله شدی . هر روز با امید به اینکه صبح چشم تو چشمای نازت بندازم و لبخند قشنگتو ببینم بیدار میشم . 6 ماهه که زندگی من و بابا علی رنگ دیگه ای به خودش گرفته اونم رنگ باران . . . از خوبیهات که هر چه بگم کم گفتم . به تمام معنا دختر ماهی هستی ، مظلوم و اروم . . . اینا امروز که واکسنای شش ماهگیتو زدی بیشتر فهمیدم . اون موقع که با تمام وجودت ناله میکردی و زل میزدی به چشمام که مامان یه کاری برام بکن که بدجور دارم درد میکشم . . . مامان برات بمیره که تنها کاری که میتونستم برات بکنم استامینوفن بود و بغل کردن و تاب دادنت . . . الان هم تو بغلم خوابیدی و بیحال داری شیر...
6 اسفند 1391

مسابقه من وبلاگم را دوست دارم

این متن را به دعوت دوست خوبم افسانه جون مامان پارمین گلی مینویسم و ازش تشکر میکنم که منو دعوت کرد . هدف از ساخت وبلاگ : تقریبا یک سال و نیم پیش دوست خوبم فهمیه جون یه پیامک بهم داد و منو دعوت کرد به وبلاگ قشنگ زهرا جون . اوایل که نت نداشتم ولی از وقتی پام به اینترنت باز شد مشتری دائم وبلاگش بودم خیلی خوشم اومده بود که میشه به این زیبایی خاطرات فرزندمونو یادداشت کنیم چون به هر حال دفتر یادداشت این جذابیت را نداره . برای همین از وقتی تصمیم به نی نی دار شدن گرفتیم این وبلاگو درستش کردم و الان هم خیلی دوستش دارم . هر قت که میام اینجا بعد از نوشتن مطلب جدید به یه دوره از نوشته هام سر میزنم و کلی تو اون روزا غرق میشم . امیدوارم که دخترم...
4 اسفند 1391
1